نیستی ولی هنوز...

نبودنت . . . !  

دلیل نداشتنت نیست . . . !  

حتی اگر نباشی می آفرینمت . . . !  

چونان که التهاب بیابان ســــراب را . . . ! 

دیشب بعد از مدتها رفتم کنسرت. به همسری گفتم: بیا بریم. گفت: حوصله ندارم. آیدا ونیروانا هم گفتند: ما حوصله ی آهنگهای غمگین را نداریم ونمیایم. به چند تا از دوستام هم گفتم هیچ کدوم نتوانستند بیاند. منم که تاحالا چندتا کنسرت خوب رو به خاطر تنهابودن نرفته بودم این دفعه گفتم هیچ کی هم نیاد حتما میرم. اولین بار بود که تنهای تنها می رفتم کنسرت. سه روز پیش که رفتم بلیط بگیرم وقتی گفتم: یک بلیط می خواهم. بلیط فروش کلی تعجب کرد و گفت: تو این چند سال اولین کسی هستی که تنها می رود کنسرت. خوب یه نفر را پیدا کن با خودت ببر.  

ولی جدا خیلی خوب بود وخیلی بهم خوش گذشت. فارغ از زمین وزمان وآدمهای دور وبرم بودم. تمام طول کنسرت اون کسی که دیگه نیست جلوی چشمم بود. خیلی سخت وقتی یک آهنگ برات خاطره ی یکی را زنده می کند گوشش بدی ونمی خوای به اون فکر کنی. به جمله معروف آنا گاوالدا که می گوید:

چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ 

باید این جمله را هم اضافه کنم چه قدر باید بگذرد تا آهنگهاو جاهایی که با اون آدم خاطره داری را بشنوی و ببینی ولی یاد اون آدم نیافتی. مهم نیست وقتی هم نیستی انگار هستی. انگار همیشه هستی و در تمام لحظاتم جاری هستی.به قول قیصر امین پور.....حتی اگر نباشی....می خواهمت چنان که شب خسته خواب را....می جویمت چنان که لب تشنه آب را....محو توام چنان که ستاره به چشم صبح....یا شبنم سپیده دمان آفتاب را...بی تابم آن چنان که درختان برای باد....یا کودکان خفته به گهواره تاب را....بایسته ای چنان که تپیدن برای دل....یا آن چنان که بال پریدن عقاب را...حتی اگر نباشی, می آفرینمت....چونان که التهاب بیابان سراب را....ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی....با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را....!  

ولی دیشب آهنگی رو که با تمام وجود واحساسم خواندم رفیق نیمه راه بود. دروغ چرا بیشتر از همه دلم می خواست آهنگ دل خسته رفته بودم. اما انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من کمتر به یاد تو وخاطره هات بیافتم و به جای خواندن 

بخوام از تو بگذرم من با یادت چه کنم

تو رو از یاد ببرم با خاطراتت چه کنم

حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو

بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم

به جای از ته دل خواندن، صدام رو بلند کنم و بخوانم با اون همه خاطره ها می خوام فراموشت کنم. می شکنم اما این دفعه برنده ی بازی منم.

دوستیهای من

یک موضوع این روزا خیلی فکرم را به خودش مشغول کرده. همیشه دوستای معمولیم که ازشون هیچ توقعی نداشتم، تو بدترین لحظات زندگیم کنارم بودند و به یادم بودند تا اون دوستایی که برام خیلی خاص بودند و دوست داشتم کنارم باشند. نمی دونم انتظار من از اون دوستای خاص، زیاد بود یا من فکر می کردم رابطه ام باهاشون خاص است و زیاد پررنگ می دیدمشون. شاید هم همیشه توقع وانتظار از کسی داشتن به آدم ضربه می زند و باید یاد بگیرم از هیچ کس کوچکترین انتطار و توقعی نداشته باشم که وقتی مثل اون دوستای معمولی بهم زنگ می زنند یا سراغم را می گیرند یا تو سختی کمکم می کنند ذوق زده بشم و از بودنشون حس خوبی بهم دست بده.  

اینجا مخفیگاه نوشته ها و درونیات من است واز اول تصمیم داشتم نیمه ی تاریک دورنم را به نمایش بگذارم تا راحت تر خودم را بشناسم پس اعتراف می کنم با اینکه درظاهر نشان می دهم از همسر و دوست های خاصم هیچ انتظاری ندارم و وقتی من را نمی بینند و روزهایی که ناراحتم متوجه نمی شوند، اصلا توقعی ازآنها نداشتم ولی در درونم واقعا برام مهم بود دیدنشون و هر چند ساعت یک دفعه رفتارشون را کنترل و در درونم تجزیه وتحلیل وقضاوت می کردم و آن را نشان دهنده دوست داشتنهاشون می دانستم. اما از این به بعد می خواهم سعی کنم اگر برای اون آدمهای خاص کاری می کنم انتظارم از آنها دقیقا عین انتظارم از دوستای معمولیم باشد. می دانم سخت است ولی باید از یک جایی شروع کنم.  

احساسات لحظه ای من

 عجیب است جملاتم تب کرده اند وهذیان می گویند . این روزها نبودنت را حس نمی کنندانگار آمدی که جاودانگی عشق را به رخم بکشی می خواستی ثابت کنی با ندیدن ونماندن فراموش نمی شوی. نوشته هایم از دستم در رفته اند و بی کنترل نوشته می شوند انگار آنها مرا می کشانند به سمت تو. 

بی آنکه دلم بخواهد اعتراف می کنم هنوز هم زیباترین زیبایی جهان، چشمان توست و پاک ترین گاه، گاه بودن تو. فارغ از بودن ونبودنت. یادت هست همیشه دلم عشق ابدی می خواست، دوست داشتن فارغ از خواستن، دوست داشتن فراسوی مرزهای تن، دوست داشتن ناب . این روزها عجیب نوشته هایم دچار توهم ورویا شده اند. ولی می خواهم اعتراف کنم حس می کنم عشق مستقل از خوبی و بدی تو به خودی خود برایم مهم شده. انگار دیگر تو و بودنت نیست که برایم اهمیت دارد بلکه حسی که از دوست داشتن به من دست میداد و می دهد مرا به سوی تو می کشاند. مدتی است مدام به فیلم فلسفه ی عشق و س ک س مخملباف فکر می کنم با اینکه خیلی سال پیش آن را دیده ام ولی این روزا حس وحال وعاشقی های آن مرد را بیشتر درک می کنم. مخصوصا اون تکه از فیلم که مرد داستان خسته با شاعری می گشت و یکدفعه دختر کفش قرمز اگر اشتباه نکنم را دیدو ناگاه درفضایی قرار گرفت که عاشق آن دختر شد. خودش مردد بود که به خاطر اون شخص عاشق شده یا برای شرایط وفضایی که در آن قرار داشت. یادم آمد به روزی که خسته ودلگیر از عشق تو سوار مترو بودم و پسرک خوش هیکل وزیبایی تمام توجهش به من بود. درنگاه اول به نظرم مسخره بود توجهش به زنی که از او خیلی بزرگتر بود وظاهرش عصبی و ناراحت با چهره ای تلخ. ناگهان تلفن پسرک زنگ خوردو موقعی صحبت شنیدم راجع به شاملو وسنگ قبر شکسته اش حرف می زد واینکه این سنگ را هم آیدا قبلا برایش تهیه کرده. از تنهایی آیدا گفت واینکه به آیدا پیشنهاد طراحی مقبره وتهیه ی سنگ قبر داده. منم که عاشق شاملو وعاشقانه هایش بودم برای چند لحظه فراموش کردم این پسرک همان است که تا ثانیه ای قبل به چشم یک مزاحم و یک آدم بی شخصیت به آن نگاه می کردم ودلم خواست برای ساعتی باهاش هم کلام شوم. می دانم اگر زمان دیگری بود این حرکت و این احساس تمایل به صحبتی که در من پیدا شد مسخره به نظرم می آمد ولی... 

یا یک روز دیگر دیوانه ی نوشته های دوستی مجازی شدم می دانی همیشه عاشق رابطه ی کافکا و هم نامم بودم و نامه های کافکا به میلنا را چندین بار خوانده بودم و در آن فضا برای چند روز حس کردم کافکایی یافته ام. می دانم حتی حالا که از اون فضا اندکی دور شدم حس وحالم برای خودم عجیب وگاهی مسخره است.  

شاید اگر روزی از بالا یا از بیرون گود به این احساسات نگاه می کردم خودم را زن هوس بازی می دیدم که هیچ چیز کنترلی روی احساس وتمایلات قلبی خود ندارد. حتی یادم هست چند سال مدام هر شب بعداز خواباندن دخترکانم آیدا و نیروانا ،شعر دیو شب فروغ مثل پتک برسرم می کوبید. اما امروز می دانم که بعضی اتفاقات در زندگیم، گذشته از خوب و بد بودن من یا کارم مرا بزرگ کردند وساختند. 

البته هنوز کلافه ام از دست خودم واحساساتم. نمی دانم چرا انقدر احساس وعشق برایم مهم است. چرا هیچ چیز دیگری جز عاشقی، حس بودن را در من بیدار نمی کند و من خسته را سیراب نمی کند. مدتهاست با رویای عاشقی و عشق وبا یادآوری آن روزها خود را دلگرم می کنم هرچند که نمی دانم در دراز مدت می تواند جوابگوی روح سرگشته ی من باشد یا...؟

تا شعر برجاست شاملو با ماست

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من - باری- همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد . . .
فردا دوم مرداد است و سالگردشاعر عشق وآزادی ،مردی که عاشقانه وآزادانه زیست و عاشقانه وآزادانه مرد و شاعری که در برابر ظلم تسلیم نشد. شاعری که همواره به ابتذال و بی عدالتی نه گفت و درجستجوی عشق و عدالت ومهر ورزی بود. او فریاد زننده ی درد مشترک بود. با اینکه فردا نمی توانم امامزاده طاهرباشم ولی یک هفته است دلم آنجاست. این روزها شعرهای شاملو با صدای زیبایش راگوش می دهم و بیش از هرزمان خویشاوندیش را حس می کنم. مگرنه اینکه خود گفته بودمن خویشاوند هر انسانی هستم که خنجری در استین پنهان نمی کند.نه ابرو در هم میکشد نه لبخندش ترفند تجاوز به حق نان و سایه بان دیگران است. 

شاملو را با خروس زری پیرهن پری شناختم و با شعرهایش عشق را آموختم، آنجا که می گفت: 

 

دوستت دارم

بی آنکه بخواهمت

سالگشتگی ست این؟

که به خود بپیچی ابر وار؟

بغری، بی انکه بباری؟


سال گشتگی ست این؟

که بخواهی اش

بی آنکه بیفشاریش؟


سالگشتگی ست این؟

خواستنش

تمنای هر رگ

بی آنکه در میان باشد

خواهشی حتی؟

نهایت عاشقی ای ست این؟

آن وعده دیدار در فراسوی پیکرها؟ 

  

هرگاه از عشق واحساس نا امید شدم یاد شاملو وآیدا افتادم وباور کردم که عشق و عاشقی هنوز وجود دارد.  در زمانی که شهوت جای عشق واحساس را گرفته شاملو انسانی را در کنار خویش آیینه وار تا در او بخندد و بگرید و او را در فراسوی مرزهای تن دوست داشته باشد.   

وقتی بی تاب معشوق شدم خواندم 

 چه بی تابانه میخواهمت

ای دوریت

آزمون تلخ زنده به گوری 

   

درکنار عاشقانه ها باور داشت که شعر باید شامل دغدغه های اجتماع باشد. برایم از آنها که دهانها را می بویند نوشت و در دشوارترین مراحل ندا داد:من درد مشترکم مرا فریاد کن.  

 

وقتی از روزگار و آدمهاش ناامید شدم، خواندن شعرش مرا به آمدن آن روز امیدوار کرد حتی اگرنباشم.

واین چنین است که شاملو جاودانه است ونامیرا. حتی اگر سنگ قبرش شکسته باشد ولی او در دلهای ما جاودانه است.

میخواهم باور کنم، هستم

امشب دلم می خواهم خائن شوم!!!
به جمله ها و کلمه های زیبایی که به ذهنم خطور می کنند و از نوشتن آن ها خودداری می کنم،
می خواهم حرف بزنم ساده و روان و صادق. می خواهم نیمه ی تاریک وجودم را به خودم نشان دهم ،می خواهم فارغ از خوبی و بدی خودم باشم، دنبال کلمه و واژه نمی گردم. چند وقتی بود سکوت کردم و نمی خواستم دیگر بنویسم، روزهایم با نظاره کردن ،مردن تدریجی روحم می گذشت، امشب تصمیم گرفتم به جای نگریستن و شیون کردن، کاری کنم مگرنه عشق من کافکا نوشتن را بیرون جهیدن از صف مردگان می دانست، پس می نویسم ،شاید باور کنم هستم. 

دلم هوای تازه می خواهد، دلم تولد دوباره می خواهد، دلم عشق و دیوانگی می خواهد. اما اینجا انگار نیمه ی تاریک ماه است.  

خودم هم نمی دانم چه می خواهم و چه می جویم ولی بسیار دلتنگم. دراین گرما، دلم یخ بسته وسرد است. دریغ از یک نگاه گرم وهستی سوز. هوا شرجی ست دگر جای نفس هم نیست. روح من تنهاست ، دریغ آن دیگری در فکر جسمم هست. کاش روحم هویدا بود شاید چشم او می دید ومی فهمیدتنهایی و آشفتگی هایم.