احساسات لحظه ای من

 عجیب است جملاتم تب کرده اند وهذیان می گویند . این روزها نبودنت را حس نمی کنندانگار آمدی که جاودانگی عشق را به رخم بکشی می خواستی ثابت کنی با ندیدن ونماندن فراموش نمی شوی. نوشته هایم از دستم در رفته اند و بی کنترل نوشته می شوند انگار آنها مرا می کشانند به سمت تو. 

بی آنکه دلم بخواهد اعتراف می کنم هنوز هم زیباترین زیبایی جهان، چشمان توست و پاک ترین گاه، گاه بودن تو. فارغ از بودن ونبودنت. یادت هست همیشه دلم عشق ابدی می خواست، دوست داشتن فارغ از خواستن، دوست داشتن فراسوی مرزهای تن، دوست داشتن ناب . این روزها عجیب نوشته هایم دچار توهم ورویا شده اند. ولی می خواهم اعتراف کنم حس می کنم عشق مستقل از خوبی و بدی تو به خودی خود برایم مهم شده. انگار دیگر تو و بودنت نیست که برایم اهمیت دارد بلکه حسی که از دوست داشتن به من دست میداد و می دهد مرا به سوی تو می کشاند. مدتی است مدام به فیلم فلسفه ی عشق و س ک س مخملباف فکر می کنم با اینکه خیلی سال پیش آن را دیده ام ولی این روزا حس وحال وعاشقی های آن مرد را بیشتر درک می کنم. مخصوصا اون تکه از فیلم که مرد داستان خسته با شاعری می گشت و یکدفعه دختر کفش قرمز اگر اشتباه نکنم را دیدو ناگاه درفضایی قرار گرفت که عاشق آن دختر شد. خودش مردد بود که به خاطر اون شخص عاشق شده یا برای شرایط وفضایی که در آن قرار داشت. یادم آمد به روزی که خسته ودلگیر از عشق تو سوار مترو بودم و پسرک خوش هیکل وزیبایی تمام توجهش به من بود. درنگاه اول به نظرم مسخره بود توجهش به زنی که از او خیلی بزرگتر بود وظاهرش عصبی و ناراحت با چهره ای تلخ. ناگهان تلفن پسرک زنگ خوردو موقعی صحبت شنیدم راجع به شاملو وسنگ قبر شکسته اش حرف می زد واینکه این سنگ را هم آیدا قبلا برایش تهیه کرده. از تنهایی آیدا گفت واینکه به آیدا پیشنهاد طراحی مقبره وتهیه ی سنگ قبر داده. منم که عاشق شاملو وعاشقانه هایش بودم برای چند لحظه فراموش کردم این پسرک همان است که تا ثانیه ای قبل به چشم یک مزاحم و یک آدم بی شخصیت به آن نگاه می کردم ودلم خواست برای ساعتی باهاش هم کلام شوم. می دانم اگر زمان دیگری بود این حرکت و این احساس تمایل به صحبتی که در من پیدا شد مسخره به نظرم می آمد ولی... 

یا یک روز دیگر دیوانه ی نوشته های دوستی مجازی شدم می دانی همیشه عاشق رابطه ی کافکا و هم نامم بودم و نامه های کافکا به میلنا را چندین بار خوانده بودم و در آن فضا برای چند روز حس کردم کافکایی یافته ام. می دانم حتی حالا که از اون فضا اندکی دور شدم حس وحالم برای خودم عجیب وگاهی مسخره است.  

شاید اگر روزی از بالا یا از بیرون گود به این احساسات نگاه می کردم خودم را زن هوس بازی می دیدم که هیچ چیز کنترلی روی احساس وتمایلات قلبی خود ندارد. حتی یادم هست چند سال مدام هر شب بعداز خواباندن دخترکانم آیدا و نیروانا ،شعر دیو شب فروغ مثل پتک برسرم می کوبید. اما امروز می دانم که بعضی اتفاقات در زندگیم، گذشته از خوب و بد بودن من یا کارم مرا بزرگ کردند وساختند. 

البته هنوز کلافه ام از دست خودم واحساساتم. نمی دانم چرا انقدر احساس وعشق برایم مهم است. چرا هیچ چیز دیگری جز عاشقی، حس بودن را در من بیدار نمی کند و من خسته را سیراب نمی کند. مدتهاست با رویای عاشقی و عشق وبا یادآوری آن روزها خود را دلگرم می کنم هرچند که نمی دانم در دراز مدت می تواند جوابگوی روح سرگشته ی من باشد یا...؟

نظرات 2 + ارسال نظر
پرنیان شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ http://fathebagh.blogsky.com

شاید بهتر باشد که عاشق عشق بمانی. شاید آدمهای اطرافت هیچوقت نتواند در اندازه ی عشق تو باشند و تو را سرخورده کنند. عشق شاملو به آیدا ستودنیست . اما شاید پس از طی شدن تجربه ها و رنجهای بسیار این عشق به این شکل ماندگار شد. به هر حال آیدا سومین زن زندگی شاملو بوده است . من این موضوع را نه تقبیح می کنم نه تائید. اصلا نمیشود قضاوت کرد که آیا درست بوده یا نه. در مورد عشق هیچوقت نمی شود قضاوت کرد. اما آنچه که مسلم است شاملو یک آدم بی تجربه در احساسات نبوده که به یکباره آنقدر دلبسته یک زن شده باشد آنهم تا آخرین نفس.
چیزی که شکی درش نیست این است که عشق ماندگار هیچ وصالی درش نیست. اگر عشق واقعی وارد زندگی ما شد باید خیلی ترسید به خاطر اینکه خیلی درد ها به همراه خواهد داشت. در غیر اینصورت عشق نبوده و نیست.

من جواب این کامنت کامل تو چی می توانم بنویسم عزیز دلم؟
جز ممنون ودوستت دارم خیلی خیلی زیاد وممنون که هستی.

انبساط ثانیه ها چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ب.ظ http://enbesatesanyeha.blogfa.com/

با احترام کامل به بانو پرنیان ،سپاس از پاراف آخر....برقرار

منم ممنون از شما وپرنیان عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد